آخرین لحظات عمر سیدالشهدا علیه السلام
می سوخت در لهیـب تبی آتـشیـن زمین می ساخت پایه های غروری نوین زمان خورشیـد هم چو کـشتی آتش گرفـته ای آواره بـــــود در دل دریـــای آســمــان میساخت خون و تیغ و شهامت، حماسه ای با عـشـق و با حـقیـقـت و ایـثار توأمان مردی به پای خواست که افتد ز پا ستم جانی ز دست رفت،که ماند به جا جهان در عرصه نـبرد تنی چند جان به کـف چـون کـوه ، در بــرابر دریای بیکران یک سوی اوج رایت و ایمان و افتخار یک سوی موج لشکر خونخوار و جانستان در نیمروز گرم، که هر لحظه میگداخت در زیـر آفــتـاب گـدازنده، جسم و جان یک مرد مانده بود و کران تا کران عدو یک تیر مانده بود و جهان تا جهان نشان از دست داده یار و بـرادر، پسر، سپاه از پا فـتاده پــیر و جوان، خرد با کلان دراین چنین دمی به سوی خیمه های او آنجا که داده بـود بـه نـوبــاوگان امـان! دشـمن به پـیـش تاخت که باید جـنایـتی جز این نـبود مـقـصد آن لـشـکر گران بر پای خواست از دل دریای پر ز خون افـراشت قـامـتی که قـیامت شدی عیان فـریـاد زد: بهـوش! اگر نیست دین ترا آزاده بـــاش و تــوسـن آزادگــی بـران ایـن آخریـن پـیـام خـداونـد عـشـق بـود آن دم که می گذشت از این تیره خاکدان |